معنی چوب تازی

حل جدول

لغت نامه دهخدا

تازی

تازی. (اِخ) بقول ابن بطوطه شهری به مراکش بمشرق فاس.

تازی. (ص نسبی، اِ) عربی باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (شرفنامه ٔ منیری). عرب، کسی که درعربستان میماند. (فرهنگ نظام). وجه اشتقاق: فرزانه بهرام بن فرزانه فرهاد تاز، نام یکی از پسران سیامک بوده و تازیان از نسل اویند و از بعضی تواریخ نیز چنین معلوم میشود که تاز پسرزاده ٔ سیامک بن میشی بن کیومرث بوده و پدر جمله ٔ عرب است و نسب تمام عرب به تاز میرسد چنانکه نسب همه ٔ عجم به هوشنگ شاه میرسد. (آنندراج) (انجمن آرا)... و در سراج اللغات نوشته که تازی بمعنی عربی و این منسوب به تاز است چون لفظ تاز بمعنی تازنده نیز آمده و در اوائل اسلام عربان تاخت و تاراج بسیار در ایران کرده اند، بدین جهت نسبت به تاز کرده. (غیاث اللغات). بعضی حدس زده اند که تازی اصلاً بمعنی چادرنشین است، از کلمه ٔ تاژ و تاز بمعنی چادر و خیمه و یاء نسبت، و همیشه آن را مقابل دهقان آرند. پس دهقان بمعنی روستانشین و تازی بمعنی چادرنشین است، طوائف چادرنشین که ییلاق و قشلاق کنند، مقابل دهقان که ساکن و تخته قاپو باشد. طبق این حدس کلمه ٔ مورد بحث بار اول بمعنی مطلق چادرنشین بوده است و سپس بمعنی خاص تری فقط بر عرب اطلاق شده است. مردم چین عرب را تاش نامند و این تاش مأخوذ ازکلمه ٔ فارسی تاژی یا تازیست که بمعنی چادرنشین است و این نشان میدهد که مردم چین در اول عرب را بتوسط ایرانیان دریانورد و تجار برّی ایران شناخته اند. مرحوم بهار در سبک شناسی آرد: ایرانیان از قدیم بمردم اجنبی «تاچیک » یا «تاژیک » می گفته اند، چنانکه یونانیان «بربر» و اعراب «اعجمی » یا «عجم » گویند. این لفظ در زبان دری تازه، «تازی » تلفظ شد و رفته رفته خاص اعراب گردید، ولی در توران و ماوراءالنهر لهجه ٔ قدیم باقی و به اجانب «تاچیک » میگفتند و بعد از اختلاط ترکان آلتایی با فارسی زبانان آن سامان، لفظ «تاچیک » بهمان معنی داخل زبان ترکی شد و فارسی زبانان را «تاجیک » خواندند و این کلمه بر فارسیان اطلاق گردید و ترک و تاجیک گفته شد. (سبک شناسی ج 3 ص 50 حاشیه ٔ 1). تازی یعنی عرب و گویا آن شکل فارسی کلمه ٔ طائی یعنی منسوب به قبیله ٔ طی باشد و بموجب شهرت این قبیله از بابت تسمیه ٔ کل به اسم جزء، طایی به تمام عرب گفته شده (در تاریخ نظایر این زیاد است). ما ایرانیان تمام یونان را بنام یک قبیله آن ملت (یونیام) نام نهادیم و کلمه ٔ پارسه هم وقتی نام یک قسمت و یک طایفه ٔ ایران بوده و بعد از طرف یونانیها و عرب بتمام ایران اطلاق شد یعنی یونانی «پرسیا» و عرب «فرس » گفت. یونان را رومیها بنام یک قبیله ٔ یونان که بین آنها معروف بوده «گیرسیا» نام دادند. (لغات شاهنامه تألیف رضازاده ٔ شفق).
دکتر محمّد معین در حاشیه ٔ برهان آرد: از تاز+ ی (نسبت) در پهلوی تاژیک. ایرانیان قبیله ٔ طی از قبایل یمن را که با آنان تماس بیشتر داشتند (در عهد انوشیروان، یمن مستعمره ٔ ایران شد) «تاژ» و منسوب بدان را «تاژیک » می گفتند و سپس این اطلاق را بهمه ٔ عرب تعمیم دادند، چنانکه یونانیان و رومیان «پرسیا» (پارس) و عرب «فرس »را بهمه ٔ ایرانیان اطلاق کردند و ایرانیان «یونان » را بنام قبیله ٔ «یون » در آسیای صغیر، بهمه ٔ قوم هلاس اطلاق کردند - انتهی. رجوع به تاجیک و تاز و تازک و تاژ و تازیک شود. جمع تازی، «تازیان » آید: واندر وی (شهر هری) تازیانند بسیار. (حدود العالم).
صدواندساله یکی مرد غرچه
چرا شصت وسه زیست این مرد تازی.
ابوطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی).
مر آن خانه را داشتندی چنان
که مر مکه را تازیان این زمان.
دقیقی.
وزان پس چو آگاهی آمد ز راه
ز نعمان تازی و فرزند شاه.
فردوسی.
چنان بد که از تازیان صدهزار
نبرده سواران نیزه گذار.
فردوسی.
فریدون فرخ که او از جهان
بدی دور کرد آشکار و نهان
ز بد دست ضحاک تازی ببست
بمردی ز چنگ زمانه نجست.
فردوسی.
که خضرا نهادند نامش ردان
همان تازیان نامور بخردان.
فردوسی.
ز تازی و هندی و ایرانیان
ببستند پیشش کمر برمیان.
فردوسی.
سر مرد تازی بدام آورید
چنان شد که فرمان او برگزید.
فردوسی.
سواران تازی سوی نیمروز
گسی کرد و خود رفت گیتی فروز.
فردوسی.
دو تازی دو دهقان ز تخم کیان
که بستند بر دایگانی میان.
فردوسی.
ز دهقان و تازی و پرمایگان
توانگرگزید و گران مایگان.
فردوسی.
نباشند یاور ترا تازیان
چو از تو نیابند سود و زیان.
فردوسی.
برفتند نعمان و منذر بهم
همه تازیان یمن بیش و کم.
فردوسی.
ببخشد بهای سر تازیان
که بر گنج او زین نیاید زیان.
فردوسی.
از آنجا به کرخ اندر آمد سپاه
هم از پارسی هم ز تازی براه.
فردوسی.
سپهدار تازی سر راستان
بگوید بدین بر یکی داستان.
فردوسی.
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز دهقان و تازی و رومی نژاد.
فردوسی.
بدان ای سر مایه ٔ تازیان
کز اختربوی جاودان بی زیان.
فردوسی.
که مستحق تراز او ملک را و شاهی را
ز جمله ٔ همه شاهان تازی و دهقان.
فرخی.
نهاد خوب و ره مردمی از او گیرند
ستودگان و بزرگان تازی و دهقان.
فرخی.
هرکس به عید خویش کند شادی
چه عبری و چه تازی و چه دهقان.
فرخی.
گویی که بیکباره دل خلق ربوده ست
از تازی و از دهقان وز ترک و ز دیلم.
فرخی.
ز عنبر بر مهش چنبر، ز سنبل بر گلش چوگان
دلش چون قبله ٔ تازی رخش چون قبله ٔ دهقان.
قطران.
چنو گردنکشی گردون برون نارد بصد دوران
نه از رومی نه از تازی نه از توران نه از ایران.
قطران.
بدو گفت تازی جوان عرب
ز کنعان همی رانده ام روز و شب.
شمسی (یوسف و زلیخا).
سواران تازنده را نیک بنگر
درین پهن میدان ز تازی و دهقان.
ناصرخسرو (دیوان ص 318).
چه چیز است این و پیدایی چه چیز است آن و پنهانی
چه گفته ست اندرین تازی چه گفته ست اندرین دهقان.
ناصرخسرو.
جهان را دیده ای و آزمودی
شنیدی گفته ٔ تازی و دهقان.
ناصرخسرو (دیوان ص 313).
چون بازنجویی که اندرین باب
تازیت چه گفت و چه گفت دهقان.
ناصرخسرو (دیوان ص 331).
مأمون آن کز ملوک دولت اسلام
هرگز چون او ندید تازی و دهقان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
گهی فرستد خلعت بقبله ٔ تازی
گهی بسوزد بت را بقبله ٔ دهقان.
مختاری.
برمک مردی بود از فرزندان وزرای ملوک اکاسره مردی بزرگوار بوده و از آداب تازی و پارسی بهره داشت. (تاریخ بخارا).
ای ز تیغ تو در سرافرازی
ملک ترکی و ملت تازی.
انوری (از آنندراج).
خانه خدایش خداست لاجرمش نام هست
شاه مربعنشین تازی رومی خطاب.
خاقانی.
دید مرا گرفته لب آتش فارسی ز تب
نطق من آب تازیان برده به نکته ٔ دری.
خاقانی.
ریاضت تو چنان باد ملک ترکی را
که هم عنان برود با شریعت تازی.
ظهیر (از شرفنامه ٔ منیری).
موی بمویت ز حبش تا طراز
تازی و ترک آمده در ترکتاز.
نظامی.
که سعدی راه و رسم عشقبازی
چنان داند که در بغداد تازی.
سعدی (گلستان).
|| زبان تازی. زبان عربی. (برهان) (غیاث اللغات):
نبشتن یکی نه که نزدیک سی
چه رومی چه تازی و چه پارسی.
فردوسی.
اگر پهلوانی ندانی زبان
بتازی تو اروند را دجله خوان.
فردوسی (از لغت فرس چ اقبال ص 87).
زبانها نه تازی و نه خسروی
نه رومی نه ترکی و نه پهلوی.
فردوسی.
«اما صحا» به تازیست و من همی
بپارسی کنم اما صحای او.
منوچهری.
بر او خواند شعری به الفاظ تازی
بشیرین معانی و شیرین زبانی.
منوچهری.
... و چون به شهر نزدیک رسید حاجبی و بوالحسن کرخی ندیم و مظفر حاکم ندیم که سخن تازی نیکو گفتندی...پذیره شدند و رسول را به اکرامی بزرگ در شهر آوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288). خواجه ٔ بزرگ فصلی سخن گفت بتازی سخت نیکو در این معنی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 291). نسخت بیعت و سوگندنامه را استادم بپارسی کرده بود، ترجمه ای راست چون دیبا و روی همه ٔ شرایط را نگاه داشته، به رسول عرضه کرد و تازی بدو داد تا می نگریست... پس دوات خاصه پیش آوردند و در زیر آن بخط خویش تازی و فارسی عهدنامچه که از بغداد آورده بودند... نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 295 و چ فیاض ص 292). بونصر از صف بیرون آمد و بتازی رسول را بگفت تا برپای خاست و آن منشور در دیبای سیاه پیچیده پیش امیربرد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 377). و متنبّی در مدح وی بر چه جمله سخن گفته است که تا در جهان سخن تازیست، آن مدروس نگردد و هر روز تازه تر است. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 391). ایستادم دو نسخت کرد این دو نامه را چنانکه وی توانستی یکی بتازی سوی خلیفه و یکی بپارسی به قدرخان. (تاریخ بیهقی). خواستم که اهل عراق... را از آن نصیبی باشد و بلغت تازی که زبان ایشان است، ترجمه کرده آید. (تاریخ بیهقی).
همی نازی بمجلسها که من تازی نکو دانم
ز بهر علم قرآن شد عزیز ای بی خرد تازی.
ناصرخسرو.
و بتازی بانگ آن را ضریرالماء گویند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 144). ابن المقفع آن را از زبان پهلوی بلغت تازی ترجمه کرد. (کلیله و دمنه). و هرکه بی وقوف در کاری شروع نماید همچنان باشد که گویند مردی می خواست که تازی آموزد... (کلیله و دمنه). او را گفت از جهت من از لغت تازی چیزی بر آن بنویس. (کلیله و دمنه).
بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهان
از سر زخمه ترجمان کرده بتازی و دری.
خاقانی.
از دو دیوانم بتازی و دری
یک هجا و فحش هرگز کس ندید.
خاقانی.
چون بتازی و دری یاد افاضل گذرد
نام خویش افسر دیوان به خراسان یابم.
خاقانی.
کمال و دانش او کور دید وکر بشنید
بنظم و نثرچه در پارسی چه در تازی.
ظهیر.
و آن کتاب از تازی بفارسی نقل کردم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
تازی و پارسی و یونانی
یاد دادش مغ دبستانی.
نظامی.
زان سخنها که تازی است و دری
در سواد بخاری و طبری.
نظامی.
- امثال:
فارسی گو گرچه تازی خوشتر است.
من از بغداد می آیم تو تازی میگویی.
- تازی زبان، لسان عربی. (آنندراج):
یکی ترک تازی زبان آمدستم
بمهمان پی عشرت و زیج و بازی.
سوزنی.
به سیم و به می کرد خواهم من امشب
بر آن ترک تازی زبان ترکتازی.
سوزنی.
- تازی زبان شدن، افصاح. (تاج المصادر بیهقی). عروبیه. (تاج المصادر بیهقی).
- تازی کردن سخن پارسی، اعراب. (تاج المصادر بیهقی).
- تازی گوی، متکلم بزبان عربی. عرب.
|| (من باب ذکر حال و اراده ٔ محل) عربستان:
سپه کشیده چه از تازی و چه از بلغار
چه ازبرانه چه از اوزگند و از فاراب.
عنصری.
رجوع به تازیان شود. || و از اسب تازی اسب عربی مراد است. (برهان). و اسب عربی را نیز اسب تازی گویند و اسب تازی لاغرتر از اسب ترکی است. (آنندراج) (انجمن آرا). و اسب معروف. (شرفنامه ٔ منیری). بمعنی اسب تازی. (غیاث اللغات). گاه از «تازی » مطلق همین معنی مراد است:
همان گاو دوشان بفرمانبری
همان تازی اسبان همچون پری.
فردوسی.
از اسبان تازی به زرین ستام
ورا بود بیور که بردند نام.
فردوسی.
ورا دید بر تازئی چون هزبر
همی تاخت در دشت برسان ببر.
فردوسی.
تبیره سیه کرده و روی پیل
پراکنده بر تازی اسبانش نیل.
فردوسی.
ز اسبان تازی به زین پلنگ
ز برگستوانها و خفتان جنگ.
فردوسی.
فروماند اسبان تازی ز تگ
توگفتی در اسبان نجنبید رگ.
فردوسی.
به اسب تازی هرگز چگونه ماند خر؟
عنصری.
اگر بیند، خداوند دویست تازی خیاره از اسبان قوی بدهد، تا کار نیک برود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 636).
بسست این که گفتمْت کافزون نخواهد
چو تازی بود اسب، یک تازیانه.
ناصرخسرو.
چه تازی خر به پیش تازی اسبان
گرفتاری بجهل اندر گرفتار.
ناصرخسرو.
ای گشته سوار جلدبر تازی
خر پیش سوار علم چون تازی ؟
ناصرخسرو.
در هر زمین که راه نوردی هوای آن
از سم ّ تازیان تو مشکین غبار باد.
مسعودسعد.
روز هیجا که مرکبان گردند
زیر پای مبارزان تازی.
انوری (از آنندراج).
صریر خامه ٔ مصری میانه ٔ توقیع
صهیل ابرش تازی میانه ٔ هیجا.
خاقانی.
تازیانش کابل و بلغار دارند آبخور
گرد پی زان سوی نیل و عسقلان افشانده اند.
خاقانی.
از سر تیغش چو داغ تازیان
ران شیران را نشان ملک باد.
خاقانی.
صهیل تازیان آتشین جوش
زمین را ریخته سیماب در گوش.
نظامی.
بنعل تازیان کوه پیکر
کنند آن کوه را چون کان گوهر.
نظامی.
وز بختی و تازی تکاور
چندانک نداشت خلق باور.
نظامی.
تازی اسبان پارسی پرورد
همه دریاگذار و کوه نورد.
نظامی.
خرامان گشته بر تازی سمندی
مسلسل کرده گیسو چون کمندی.
نظامی.
برق کردار بر براق نشست
تازیش زیر و تازیانه بدست.
نظامی.
روزی بپای مرکب تازی درافتمش
گر کبر و ناز بازنپیچد عنان دوست.
سعدی.
چو آب میرود این پارسی بقوت طبع
نه مرکبی است که از وی سبق برد تازی.
سعدی.
گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش
لیکن وصول نیست بگرد سمند او.
سعدی.
به اسبان تازی و مردان مرد
برآر از نهاد بداندیش گرد.
(بوستان).
اسب تازی اگر ضعیف بود
همچنان از طویله ٔ خر به.
(گلستان).
نخواهد اسب تازی تازیانه.
شبستری.
- امثال:
به تازی میگویدبگیر به آهو میگوید بدو.
تازی خوب وقت شکار بازیش می گیرد.
تازی را بزور بشکار نتوان برد.
صد من گوشت شکار به یک ناز تازی نمی ارزد.
- تازی سوار؛ سوار اسب تازی. یکه تاز. چابک سوار:
خر خود را چنان چابک نبینم
که با تازی سواری برنشینم.
نظامی.
- تازی فرس، اسب تازی:
گر لاشه خر من افتد از پای
تازی فرس تو باد برجای.
نظامی.
- تازی نژاد، از نژاد عرب:
حبّذا اسبی محجّل مرکبی تازی نژاد
نعل او پروین نشان و سم ّ او خاراشکن.
منوچهری.
من از حاتم آن اسب تازی نژاد
بخواهم گر او مکرمت کرد و داد.
سعدی (بوستان).
- نوعی از بهترین اقسام سگ شکاری. سگ تازی. و تازی سگ، نوعی از سگ شکاری باشد. (برهان). و نوعی از سگ شکاری را که نسبت به سگان دیگر لاغرتر است، نیز تازی گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). و بمعنی سگ شکاری. (غیاث اللغات).یک قسم سگ شکاری که لاغر و پاهای دراز دارد، تازی نامیده میشود، گویا نسل سگ مذکور از عربستان آمده، تازی نامیده شد یا از جهت زیاد دویدن و تاختن تازی نامیده شده. (فرهنگ نظام):
چوکعبه است بزمش که خاقانی آنجا
سگ تازی پارسی خوان نماید.
خاقانی.
بنده خاقانی سگ تازی است بر درگاه او
بخ بخ آن تازی سگی کش پارسی خوان دیده اند.
خاقانی.
عوّا ز سماک هیچ شمشیر
تازی سگ خویش رانده بر شیر.
نظامی.
چند برانی چو سگ از در مرا
من سگ کوی تو ولی تازیم.
حافظ حلوایی.
|| (فعل) بمعنی تاخت آری هم است. (برهان). تاخت کنی. (شرفنامه ٔ منیری):
چه تازی خر به پیش تازی اسبان
گرفتاری بجهل اندر گرفتار.
ناصرخسرو.
ای گشته سوار جلد بر تازی
خر پیش سوار علم چون تازی ؟
ناصرخسرو.


چوب

چوب. (اِ) ماده پوشیده از پوست، تشکیل دهنده ٔ درخت اعم از ساقه و ریشه و شاخه ٔ آن. ماده ای سخت که ریشه وساقه و تنه و شاخه ٔ درخت را تشکیل میدهد. (از ناظم الاطباء). ماده ای سخت که ریشه و ساقه و تنه و شاخه ٔ درخت را تشکیل میدهد و آن را برای سوزاندن و ساختن اشیاء بکار برند. خشب و خشبه. (دهار) (منتهی الارب). مطیر. نضار. (منتهی الارب). چوب در گیاهان مجموعه ای از آوندهای چوبی و رشته های چوبی و زنبوری چوبی است که بهم فشرده شده است و تمام این قسمتها بواسطه طبقه زاینده ریشه و ساقه ساخته میشود و هرچه ساقه ای کهن تر باشد چوبی که در آن دیده میشود بیشتر است. در چوب علاوه بر سلولز و ترکیبات نزدیک به آن مقداری لینیین یافت میشود و ممکن است موادی در آن باشد که به مصارف مختلف برسد. مانند ماده ٔ رنگین بقم که از چوب بقم گرفته میشود. (گیاه شناسی حسین گل گلاب ص 43):
گرچه از طبعند هر دو به بود شادی ز غم
ور چه از چوبند هر دو بِه ْ بود منبر ز دار.
عنصری.
گر بد آمدت گهی، اکنون نیک آید
کز یکی چوب همی منبر و دار آید.
ناصرخسرو.
عصای کلیم اربدستم بدی
به چوبش ادب را ادب کردمی.
خاقانی.
چوب را چون بشکنی گوید طراق
این طراق از چیست از درد فراق.
مولوی.
که تواند که دهد میوه ٔ رنگین از چوب
یا که تاند که برآرد گل صدبرگ از خار.
سعدی.
اجتراع، چوب از درخت بازشکستن. (تاج المصادر بیهقی). النجج، چوب خوشبوی که بخور کنند جهت معده مسترخی نیک نافع است. تهزیع؛ شکستن چوب و جز آن. شمراخ، چوب خوشه ٔ انگور. ثفروق، چوب خوشه ٔ انگور، که دنباله ٔ انگور و خرما بدان پیوسته است. ج، ثفاریق. ثقاف، چوب راست کن. خُشُب، چوبها. خشب، چوب درشت. خشبه، چوب درشت. خصله، چوب خاردار. (منتهی الارب). خفض، چوب خم دادن. (تاج المصادر). خیسفوج، چوب کهنه یا خاص است بچوب درخت عشر. (منتهی الارب). سفن، چوب سازی. (دهار). شریج، نوعی چوب که از آن کمان سازند. شطیبه، چوب به درازا بریده. غمشوق، چوب خوشه ٔ انگور. عود سمح، چوب بی گره. عود صلاد؛ چوبی که آتش نگیرد. عودصلب المکسر؛ چوب نیکو و سخت. عَیازِر؛ چوبها. فدر؛ چوب زودشکن. قصف العود؛ چوب زودشکن. قیقب، چوب که از وی زین سازند (ابن درید گفت که آن را آزاددرخت خوانند). لوه؛ چوبی که بدان بخور کنند. لیته، چوبی که بدان بخور کنند. (منتهی الارب).
- چوب بادام، چوب درخت بادام. و (عوام) گویند همراه گرفتن آن در سفر میمنت دارد. (از آنندراج):
جنونم کرد گل از گردش چشم دلارامی
ز چوب گل نمی آید علاجم چوب بادامی.
غنیمت (از آنندراج).
- چوب برون (اصطلاح گیاه شناسی)، قسمت خارجی چوب پاره ای از درختان کهن سال مانند بلوط و نارون و گردو و کاج که در مجاورت پوست درخت واقع است و دارای سلولهای جوانتر و رنگ روشن و بازی میباشد، چوب برون مینامند. این قسمت برای بالا بردن شیره نباتی بکار میرود و چون سلولهای اسکلرو در چوب برون حاوی دانه های نشاسته اند محل مساعدی برای نشو و نمای قارچها بوجود می آورند که از دوام این قسمت میکاهد. (گیاه شناسی حبیب اﷲ ثابتی صص 376- 377).
- چوب بلسان مکی. رجوع به عودالبلسان شود.
- چوب بوریا، ساقه های نی یا کلش برنج و نظایرآن که در بافتن حصیر بکار رود.
- || چوبی که حصیر برگرد آن پیچند. سفیقه. چوبی باریک و دراز که بروی بوریا پیچند. (منتهی الارب).
- چوب بهاره (اصطلاح گیاه شناسی)، چوبهائی که در اوایل بهار در ساقه و ریشه ٔ گیاهان تولید میشود و قشر داخلی هادروم را در همان سال تشکیل میدهد. آوندهای چوبی که در این فصل تولید میشود درشت و قطور و تعداد آنها زیاد میباشد. زیرا جریان شیره ٔ نباتی در اوایل بهار که گیاه رشد میکند سریعمیباشد و گیاه برای بالا بردن شیره ٔ خام فراوانش در این فصل به آوندهای درشت و متعدد محتاج است، بافت چوبی و الیاف در این آوندها کمتر تولید میگردد. مقطع عرضی آنها نیز روشن است و بواسطه وجود آوندهای قطور تا حدی متخلخل بنظر می آید. (گیاه شناسی تألیف حبیب اﷲ ثابتی ص 374).
- چوب پائیزه (اصطلاح گیاه شناسی)، چوب سخت و تیره رنگی که در ساقه و ریشه ٔ گیاهان در فصل پائیز ساخته میشود. و همچنان که در تابستان و پائیز کم کم از فعالیت گیاه کاسته میشود، بهمان نسبت از تعداد درشتی آوندها نیز کاسته میشود و در عوض الیاف و سلولهای چوبی بسیاری بوجود می آید که چوب را فشرده تر و تیره رنگ تر میسازد. بنابراین این طبقه ٔ مولد داخلی در هرسال یک طبقه چوب یا هادروم تولید میکند که ابتدا روشن و بعد کم کم تاریک میشود و در زمستان رشد آن کاملاًمتوقف میشود و بالاخره در کنار چوب سخت و تیره رنگ پائیز باز در بهار آینده چوب روشن و نرمی بوجود می آید و از روی این طبقات تیره و روشن بدرستی میتوان سن گیاه را معین کرد. (از گیاه شناسی تألیف حبیب اﷲ ثابتی صص 374- 375).
- چوب تر، چوبی که بر اثر حرارت یا آفتاب خشک نشده باشد. مقابل چوب خشک. چوبی که تازه از درخت جدا کرده باشند و هنوز خشک نشده باشد:
چوب تر را چنانکه خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست.
سعدی.
- || ترکه:
تا نباشد چوب تر فرمان نبرد گاو و خر.
- چوب تر به کسی فروختن، هیزم تر به کسی فروختن. او را گول زدن. کلاه بر سراو گذاشتن.
- چوب تیر، چوبی که از آن تیر سازند. قدح. (منتهی الارب):
ز شوق غنچه ٔ پیکان او خدا داند
کدام شاخ گل است اینکه چوب تیر شده ست.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- چوب جنگلی، در معنای عام چوب که از درختان جنگل باشد. و اختصاصاً چوب درختی بنام الش است که پوستش صاف و چوبش بسیار محکم است و شاخه های آن خم میشود. چوب این درخت را در ایران چوب جنگلی مینامند. (گیاه شناسی حسین گلاب ص 277).
- چوب خدنگ، چوب درخت خدنگ که بسیار سخت و محکم است و از آن تیر و نیزه و زین اسب سازند. رجوع به خدنگ شود.
- چوب خشک، مقابل چوب تر. شاخه و تنه و یا ریشه ٔ درخت که برابر آفتاب نهند، پس از قطع یا برآوردن از خاک تا تری آن برود و خشک شود:
این قبا را گر ببندی فی المثل بر چوب خشک
چوب گردد سبز و خرم همچو سرو جویبار.
قاآنی.
جذل چوب خشک. (منتهی الارب).
- || هیزم. حطب. (ناظم الاطباء):
همچو چوب خشک افتاد آن تنش
سرد شد از فرق سرتا ناخنش.
مولوی.
- چوب دار، چوبه ٔ دار. تیر که مجرمان را از آن آویزند.
- چوب درون (اصطلاح گیاه شناسی)، قسمت تیره رنگ محکم و مقاومی که بشکل استوانه ای در داخل چوب برون قرار گرفته است. چوب درون یا دورامن خوانده میشود و جزو بافتهای مقاوم نبات محسوب میشود و برای راست نگه داشتن درخت بکار میرود. در پاره ای موارد ممکن است درخت، چوب درون خود را از دست بدهد و میان تهی گردد. اما در رشد و نمو آن تغییری روی نمیدهد. مواد غذائی و دانه های نشاسته در چوب درون بمواد مختلف آلی از قبیل مواد رنگی و تانن بدل میشود و باعث تیرگی رنگ سلولهای چوب درون میگردد. غشاء سلولهای چوبی و بخصوص الیاف این قسمت بمواد رنگی آغشته شده و رنگ تیره ای بخود میگیرد. مواد مازوئی که در چوب درون تولید میشود موجب استحکام و افزایش دوام آن میشود. در نباتات مخروطی مانند: کاج، مواد صمغی بمواد مازوئی اضافه شده غشاء تراکئید را آغشته میسازد و مقاومت چوب درون را در مقابل عواملی مانند رطوبت که باعث پوسیدگی میگردد زیاد میسازد.رجوع به چوب برون شود. (گیاه شناسی تألیف حبیب اﷲ ثابتی صص 377- 378).
- چوب سخت (اصطلاح گیاه شناسی)، چوب مقاوم و سنگینی است که در آن قسمتهای مختلف برون چوب و درون چوب و اشعه ٔ وسطی بخوبی آشکار میباشد. مانند: گردو، نارون، بلوط... و این قبیل چوبها از نظر صنعت دارای ارزش فراوانی هستند. (از گیاه شناسی تألیف حبیب اﷲ ثابتی ص 378).
- چوب صمغی، چوبهای صمغی یا نراد چوبهائی هستند که درون آنها بواسطه ٔ رنگ تیره ٔ خود از برون کاملاً متمایز است، ولی اشعه ٔ وسطی در آنها دیده نمیشود. مقاومت چوبهای صمغی در برابر رطوبت بسیار زیاد است و در صنعت از آنها استفاده ٔ فراوان میشود. مانند: کاج و سرو. (گیاه شناسی تألیف حبیب اﷲ ثابتی ص 378).
- چوب گل، دنباله ٔ گل.
- || شاخ گل. ساقه ٔ گل. شاخه ای از بوته گل خاصه گل سرخ:
جنونم کرده گل از گردش چشم دلاَّرامی
ز چوب گل نمی آید علاجم چوب بادامی.
غنیمت.
آنکه بر من گل نمیزد پیش ازاین در دوستی
میزند اکنون بچوب گل من دیوانه را.
سلیم.
- امثال:
چوب نرم را کرم میخورد، یعنی هرکه را جزو ناری مغلوب باشد بیشتر به او آزار میرسد. (آنندراج). نظیر: آدم نرم و بردبار بیشتر آزار می بیند.
چوب نرم را موریانه میخورد، نظیر چوب نرم را کرم میخورد.
|| قطعه ای از چوب. قسمتی از چوب. پاره ٔ کوچکی از چوب. تکه ای ازچوب خواه به صورت و شکل طبیعی و خواه تراش خورده و شکل گرفته و بصورت آلت و ابزار درآمده. آل، چوبهائی که خیمه و آلاجق بدان راست میکنند. آله؛ چوبی که خیمه وآلاجق بدان راست کنند. ج، آلات. انشظاظ؛ چوب گوشه ٔ جوال ساختن. اشظاظ؛ چوب در گوشه ٔ جوال کردن. ترجیب، چوب بزیر درخت زدن تا شکسته نشود از بسیاری بار. تسنید؛ چوب بر دیوار افراشتن. جذاه؛ پاره ای سطبر از چوب. جُرَّه، چوبی که در سر او دام نهند و در میان آن ریسمان کنند و به آن صید آهو کنند. جیهل، چوب که بدان شراب جنبانند. (منتهی الارب). رائد؛ چوب دستاس. (دهار).قسعری، قطعه چوبی که برای گرداندن دست آسیا بر آن نصب کنند. سَنفتان و سُنفتان، چوب ایستاده که میان هردو چرخ چاه باشد. سَهوَه، سه یا چهار چوب که بالای یکدیگر گسترند و بر آن متاع گذارند. شجار؛ چوبی که دردهان بزغاله کنند تا شیر بمکد. شذا؛ چوب پارها. صلیفان، دو چوب که بر دو جانب پالان باشد و پالان بدان بندند. شظاظ؛ چوب جوال. (منتهی الارب). شظاظ؛ چوب گوشه ٔافسار. (دهار). عتر؛ چوب پهن که بر بیل آهن دوزند وپای بروی نهند وقت زمین کندن. عجله، چوب پهنی که برچوب پهنای سر چاه باشد که دلو بدان آویخته شود. عجله، چوب با هم بسته که رخت بر آن نهند. عران، چوب بینی شتر. فرض، چوبی است از چوبهای خانه. قال، چوب که بر قله زنند. قطان، چوبهای عماری. قعل، چوب که زیر شاخه های سبز رز نهند. قلال، چوب که بر پای کنند جهت وادیج انگور. کلب، چوبی که بدان دیوار را تکیه کنند. لگاز؛ چوب و جز آن که در سوراخ بکره داخل کنند تا تنگ گردد. لنسه؛ چوبی پهن که هردو طرف آن در دیوار کرده و بر آن متاع خانه نهند. مان، چوب یا آهن که زمین بوی شیار کنند. محاله؛ چوب که گلکاران وقت گلکاری بر آن قرار گیرند. مُردی ّ؛ چوبی که بدان کشتی رانند. مسامه؛ چوب پیش هودج. مِسَجَّه، انداوه و آن چوبی باشد که بدان گل اندایند. مقوم، چوبی که آن را گیرند در سرآماج. نجا؛ هر چوبی باشد یا چوبهای هودج. (منتهی الارب).
- آب را با چوب زدن، کار بیهوده کردن. آب در هاون سائیدن. نقش بر آب زدن. آبرا سفت کردن.
- پاچوب، برابر و کنار قپان و ترازو، درمیدان بارفروشی ها و کشتارگاهها.
- پای چوب ایستادن، در تداول عامه و در اصطلاح کاسبهای میدان، حاضر شدن شخص برای خرید جنس از دست اول است. صبح زود در میدان و منتظر قپان کردن آن شدن پس از خرید.
- چوب آتشزنه، چوبی که زود آتش گیرد وتند و تیز بسوزد و برای گیراندن آتش بکار برند. قداحه. مرخ. (منتهی الارب). چوب چخماق.
- چوب آستانه، پاسار. (در تداول عامه) قطعه ٔ زیرین از چهارچوب در که در آستانه ٔ در قرار گیرد:
تنم بر آستان محنت دوست
فتاده همچو چوب آستانه.
علی خراسانی (از آنندراج).
- چوب آهن نهاد، تیر:
چپ لشکرش بارمان همچو باد
به شست اندرش چوب آهن نهاد.
فردوسی.
- چوب الف. رجوع به چوب حرفی شود.
- چوب بیلیارد، قطعه چوبی همانند چوبدستی اما بلندتر و اندکی مخروطی شکل و بدان بر گویهای واقع در سطح میز بیلیارد ضربه زنند تا در جهتی که خواهند گوی حرکت کند.
- چوب بسوراخ زنبور، یا چوب به لانه ٔ زنبور کردن، شوراندن خانه ٔ زنبوران. عده کثیری را تحریک کردن و بیکبار از جائی بیرون آوردن. (از امثال و حکم ج 2 ص 632).
- چوب پالان، چوبی که درون پالان نصب کنند تا پالان استوار وبه اندام ماند همچون جناغ زین و جهاز شتر. قتد. (دهار) ج، قُتود. ققب، شوقب، دو چوب پالان که بدان رسن آویزند. (منتهی الارب).
- چوب پشت در، کنده ٔ در باشد که پس دروازه در، سوراخی به اندازه ٔ آن چوب سازند و تا دروازه واباشد چوب در آن سوراخ باشد و هرگاه بند کننداز سوراخ برآورده سر آن را بسوراخ دیوار که بمحاذی آن سوراخ به پهلوی دیگر بود، تکیه دهند و گذاردن آن برای محافظت دروازه است:
جمال حور زاهد در جنان مستور میماند
به این خشکی در آنجا گرتو چوب پشت در باشی.
زکی ندیم (از آنندراج).
- || کلون. فَلْج. قفل و علق در باشد.
- چوب پیش کسی داشتن، چوب پیش کسی گذاشتن. منع کردن و بازداشتن.
- چوب پیش کسی گذاشتن، چوب پیش کسی داشتن:
دار ازآن چوب به پیش ره منصور گذاشت
که قدم ازره باریک ادب دور گذاشت.
صائب (از آنندراج).
- چوب تاب، چوبی که روی آن نشسته تاب میخورند.
- چوب تعلیم، چوب سیاست. ترکه ای که معلم بدان اطفال را ادب کند.
- چوب ْجارو. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- چوب جامه کوب، بیزر. (منتهی الارب). میقعه. چوبی که بدان جامه ٔ شوخگن کوبند تا شوخ از وی جدا شود. رجوع به ترکیب چوب گازری شود.
- چوب چپق، (با فک اضافه و با اضافه)، دسته ٔ چپق. رجوع به چپق شود.
- چوب چخماق، چوب پوسیده و یا چوبی خشک که بزیر سنگ چخماق نهند تا آتش در آن افتد. زند. (دهار). خف. قو. پده.
- چوب حرفی، چوبی باریک که در دست اطفال دهند تا آن را روی سطور کتاب گذاشته بخوانند برای محافظت سطور کتاب از آفت اثر انگشت و گاه از کاغذباریک سازند و همین نام بدان دهند:
ادیب عشق تو در غورگی مویزم کرد
عصای پیری من بود چوب حرفی من.
تأثیر (از آنندراج).
رجوع به چوب تعلیمی شود.
- چوب حصیر، اسل. (منتهی الارب). رجوع به چوب بوریا شود.
- چوب خط. رجوع به همین ماده در جای خود شود.
- چوب در چیزی کردن، مانند انگشت در چیزی کردن باشد:
در گلستانی که وصف قد موزون کرده اند
سرو جاروبی است کآن را چوب در کون کرده اند.
ضیائی تهرانی (از آنندراج).
- || در تداول عامه، کسی را آزار کردن.
- || برانگیختن و تحریک کردن کسی را.
- چوب دف، چنبری که پوستی بر آن کشند و آن را با انگشت بنوازند. کفه. (منتهی الارب).
- چوب دنگ، قطعه چوبی که دنگیان بر آن نشسته شلتوک را بزور پا بدان کوبند تا برنج از پوست برآید و آن را پادنگ نیز گویند: قطعه چوبی بشکل تیر که یک سر آن ضخیم تر و گنده ترست و از میانه متصل بچوب دیگر باشد. آنسان که تواند از جهت درازی بالا رود و پائین آید و هر دفعه که از جانب ضخیم تر فرودآید بر مقداری شلتوک فروافتد و از آن ضربه و زخم پوست از دانه جدا گردد. و این نام ظاهراً اسم صوت است مأخوذ از آوای فرودآمدن آن چوب. چوب دنگ را اگر بوسیله آب بالا و پائین رود آب دنگ و اگر بکمک حرکت پای آدمی بر و فرود شود پادنگ نامند:
بکون نشست چو از سر سکندری برداشت
بچوب دنگ تو گوئی نشسته ست کلیم.
کلیم (از آنندراج).
- چوب دو سر دارد، مجازاً، کار بر و فروددارد. مثبت و منفی دارد. خوب و بد دارد؛ یعنی کارهایی که مردم میکنند بر آن جرم نباید کرد که دست فتنه درازست و چوب را دو سرست.
- چوب دو سر طلا، منفور از دو سوی. فلانی چوب دو سر طلا (دو سر نجس) است، در پیش دو طرف دعوی یا دو خصم منفور و مکروه است. نظیر از اینجا رانده و از آنجا مانده. (امثال و حکم ج 2 ص 633).
- چوب ذرع. رجوع به ماده ٔ چوب ذرع در جای خود شود.
- چوب را از پهنا پرتاب کردن، با قصد عجله و شتاب در کاری عمل را قسمی بجای آوردن که سبب بطؤ و کندی آن شود.
- امثال:
چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش.
بیهوده مگو چوب مپرتاب ز پهنا.
ناصرخسرو.
- چوب زین، چوبی که در زین بکار رود و آنرا جناغ گویند: حنق، چوب زین. (منتهی الارب). حنو؛ چوب زین و پالان. (دهار). حنا.
- چوب سر دوک، قطعه چوبی که به انتهای دوک متصل سازند. لوایه. (منتهی الارب).
- چوب سر علم، عرقوه. (منتهی الارب). قطعه چوبی که بر بالای علم نصب و متصل کنند.
- چوب سُرمه کش، میل. (منتهی الارب).
- چوب سیاست، چوبی که معلمان و کشتی گیران، شاگردان و متعلمان را بدان ادب دهند و گاهی بجای آن دوالی نیز بکار دارند. (آنندراج). ترکه ای که معلم اطفال را بدان ادب کند. (ناظم الاطباء):
معلم تا کی از چوب سیاست بی گناهی را
تن چون لوح سیمین تخته ٔ حرف جفا کردن.
رجوع به چوب تعلیم شود.
- چوب سیگار، نی سیگار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- چوب شدن، تبدیل بچوب گردیدن.
- || ساکت و بیحرکت شدن. چون چوب خشک و بیحرکت گردیدن.
- || در تداول عوام، بپای خاستن شرم مرد باشد.
- چوب صندل، درخت صندل. قطعه ای از درخت صندل:
آدمی را آدمیّت لازم است
چوب صندل بو ندارد هیزم است.
؟
- چوب قباق، چوبی بلند و عظیم که در میان میدانها نصب کنند و بر فراز آن حلقه ای از طلا یانقره نصب نمایند و سواران از یک سوی میدان اسب تازند همین که بپای آن رسند همچنان که اسب در حال تاختن است تیر در کمان گذارند و آن حلقه را نشانه گیرند. هرکس آن حلقه را به تیر زند حلقه از آن او باشد. (از آنندراج).
- چوب قفس، چوبی که از آن قفس سازند:
ز اشک صید شد چوب قفس سبز
چه شدکاهل قدم صیاد ما را
ملا آفرین لاهوری (از آنندراج).
- چوب قلبه، چوبی که گاو آهن بدان بسته و زمین را شیار کنند. رجوع به خیش و قلبه شود. جمجمه، چوب قلبه که در آن آهن تعبیه کنند. (منتهی الارب).
- چوب قلم. رجوع به همین ماده در ردیف خودشود.
- چوب کار، ذرع، آلتی که بدان چیزی به پیمایند. (ناظم الاطباء).
- چوب ِ کبریت، چوب که در ساختن قوطی کبریت یا هریک از دانه های آن بکار رود.
- || (با فک اضافه) هر یک از چوبهای باریک تراشیده نزدیک چهار سانتی متر کمتر یا بیشتر که یک سر آن بگوگرد آغشته است و چون بر سمباده کشند برافروزد ومشتعل شود و تعدادی از آنها را درون یک قوطی جای دهند و آن را قوطی کبریت نام دهند. سیخ کبریت.
- چوب کج، چوب که راست و مستقیم نیست.
- امثال:
چوب کج شایستگی ستونی ندارد. (خواجه نظام الملک از امثال و حکم ج 2 ص 634).
- چوب کمان، چوبی که از آن کمان سازند.
- || قسمتی از کمان که از چوب ساخته شده باشد و وترو زه بدان متصل باشد. نبعه؛ چوب کمان. (دهار). ملال، چوب پشت کمان. (منتهی الارب):
کج کج رود از مستی و هر سوی فتد تیر
زین باده اگر آب دهی چوب کمان را.
کلیم (از آنندراج).
- چوب گازر، چوبی که گازر جامه را برای شستن بدان بکوبد. چوب که گازر بدان جامه کوبد. میقعه. (منتهی الارب).
- چوب گازری، چوبی که گازران بدان رخت کوبند و رخت شویند. چوب دست رخت شویی. جامه کوب. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب چوب جامه کوب شود.
- چوب گدائی، بمعنی چوب خط است:
نکرد مدح سرائی کسم برای طمع
ز خامه چوب گدائی مرا بدست نداد.
مخلص کاشی (از آنندراج).
رجوع به چوب خط شود.
- چوب گوفر، چوب کشتی نوح اما جنس آن معلوم نگشته است. همینقدر میدانیم که حضرت نوح (ع) کشتی خود را از آن ترتیب داد و البته چوب سنگین و بادوام و محکمی بوده. بعضی گمان برده اند که همان چوب مرو است. (قاموس کتاب مقدس).
- چوب لای چرخ گذاشتن، میان پره های گردونه قطعه چوبی قرار دادن تا از حرکت آن جلوگیری کند.
- || مجازاً، سنگ پیش پاانداختن. ایجاد مانع کردن، در مقابل پیشرفت کاری. اشکال تراشی کردن.
- چوب مشعل، چوبی که از آن مشعل سازند. (آنندراج):
سرگرم بمندیل طلاباف مباش
باشد خنک افتخار چوبی مشعل.
طاهر نصیرآبادی (از آنندراج).
- چوب نان، تیری که بدان خمیر نان را پهن کنند. (ناظم الاطباء). وردانه. وردنه. محور. مِسطَح، چوبی که بر شکل محور و بدان نان را پهن سازند. (منتهی الارب).
- چوب نبات، چوبی که در شیره ٔ نبات میگذارند و نبات بدور آن می بندد:
تا لبش کرد چو طوطی بسخن تلقینم
شد قفس چوب نبات از سخن شیرینم.
صائب (از آنندراج).
- چوب نشاندن در چیزی،استوار کردن چوب در چیزی. و چوب نشاختن بهمین معناست:
یکی نغزگردون چوبی بساخت
به گرد اندرش چوبها درنشاخت.
فردوسی (از آنندراج).
- چوب نقاره، چوب طبل، چوب کوچکی که با آن طبل نوازند. چوبک: چوب که بنقاره ٔ عید زدند من حرکت میکنم.
- چوب نورد، تیر جولاهگان. (ناظم الاطباء).
- چوب نیزه، قطعه چوبی که از آن رمح و نیزه سازند و بر سر آن سنان که از آهن است قرار دهند. شیج.
|| چوبدستی. قطعه ای از چوب استوانه شکل باریک و دراز در حدود یک گز یا اندکی کمتر و یا بیشتر که گاه رفتن استعانت را بدست گیرند. هرچه بر دست گیرند از جنس چوب برای تکیه کردن بر آن هنگام راه رفتن و یا دفاع کردن از خود بگاه تهاجم و یا راندن.یکسر این چوب اگر منحنی و خمیده باشد عنوان عصا و تعلیمی خواهد داشت و اگر بیش از حد معمول ستبر و ضخیم باشد چماق نامیده میشود و اگر بجای استوانه شکل بودن شش پهلو باشد نام «شش بر» یا «شش پر» بدان دهند: و کلاهی نمدین بر سر داشت و پشمینه پوشیده... و توبره در پشت انداخته و چوبی در دست گرفته. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
چنان نبینی تاول نکرده کار هگرز
بچوب رام شود یوغ را نهد گردن.
اورمزدی.
با نعمت تمام به درگاهت آمدم
امروز با گوازی و چوبی همی روم.
فاخری.
از چوب بجز موسی عمران نکند مار.
امیرمعزی.
ورنه کی کردی به یک چوبی هنر
موسیی فرعون را زیر و زبر.
مولوی.
مسوق، چوبی که بدان ستور رانند. (منتهی الارب).
- امثال:
چوب به دست خرس دادن آسان است و پس ستدن مشکل. (امثال و حکم).
- به چوب بستن، چوب زدن. پای در فلکه گذاشتن و بر کف پای چوب زدن.
- به یک چوب راندن، همه را به یک چشم (بچشم پستی) نگاه کردن و نگریستن. همه را به یک چوب میراند؛ با خادم و خاطی یکسان رفتار می کند. همه خران را بیک چوب نتوان راند.
- چوب پاسبان، چوبدستی که پاسبان بدست گیرد.
- || بمجاز، چوب قانون.باتون. چوبدستی که پاسبانان دارند و آن بیشتر از جنس لاستیک و غیره باشد:
بکوی دوست جای گرم دارم بر نمیخیزم
نشینم آنقدر کآتش ز چوب پاسبان خیزد.
قاسم مشهدی.
شهی که دور درش دور باش رخصت را
بفرق چرخ سر چوب پاسبان رقصد.
زلالی (از آنندراج).
- || چوبک طبل.
- || مجازاً، دفعو منع است. رجوع به چوب دربان و چوب نقیب و چوب منعشود.
- چوب تحصیلدار، چوبی که در دست محصل باشد و محصل کسی است که مالیات و حقوق دیوانی را وصول کند:
بهر جا شدی باره راپا ز جا
قزلباش بستیش بر چوب پا
پی قلعه دادن بر اهل حصار
شد آن چوبها چوب تحصیلدار.
عبدالقادر تونی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب چوب محصل شود.
- چوب چاووش، چوبی که چاووشان به دست گیرند.
- || مجازاً، بمعنی منع و دفع است:
در آن تاراج درهای زمین پوش
ز لت معزول گشته چوب چاووش.
امیرخسرو (از آنندراج).
رجوع به ترکیب چوب پاسبان و چوب دربان و چوب منع و چوب نقیب شود.
- چوب خرمن کوب، چوبدست سنگینی که بدان خرمن کوبند. (یادداشت مؤلف).
- چوب خیزران، عصای خیزران. عصائی که از نی هندی سازند.
- چوب دربان، چوبی که به دربان تعلق دارد. یا دربان هنگام دربانی بدست گیرد. چوبی که در دست دربان باشد و از آن معنی دفع و منع ملحوظ است (آنندراج):
بلند ار شود چوب دربان شاه
تنم گردد ازسایه آن سیاه.
ظهوری.
جز در حق بهر دری که روی
بهر انعام چوب دربان است.
صائب.
بخواری برنمیگردم ازین در صبر آن دارم
کز آب دیده ٔ خود سبز بینم چوب دربان را.
عالی (از آنندراج).
- امثال:
چوب را که برداشتی گربه ٔ دزد میگریزد، نظیر:هرکه خیانت ورزد دستش از حساب بلرزد. رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 55 و ج 2 ص 633 شود.
- چوب قانون، (با فک اضافه یا به اضافه) چوبدستی که پاسبانان دارند. رجوع به ترکیب چوب پاسبان شود.
- چوب کلیم، عصای موسی. چوب موسی:
نه مسیح است ولیکن نفسش باد مسیح
نه کلیم است ولیکن قلمش چوب کلیم.
فرخی.
رجوع به چوب موسی شود.
- چوب محصل، چوبی که در دست محصل یعنی مأمور خراج و عامل وصول مالیات باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج):
دل ودین و خرد تاراج گشت و مرگ مستولی
پی نقد روان دادن بسر چوب محصل هم.
شانی تکلو (از آنندراج).
نه حرف طلب بر زبانها روان
نه چوب محصل نه کلک عوان.
ملا عبداﷲ هاتفی (از آنندراج).
اصطلاح محصل با چوب و چماق یا بی چوب و چماق نیز متداولست بمعنی شخص مبرم و مصرّ در انجام کاری.
- چوب ِ مَنع، چوبی که بدان از دخول و ورود مردم را بازدارند. مجازاً، بمعنی دفع و منع است:
میشود باز دل تنگ من از چین جبین
چوب منع است کلید در باغی که تراست.
صائب.
حاجب بزمش حجاب و پرده دار او حیاست
نیست چوب منع در درگاه آن گردون وقار.
صائب (از آنندراج).
رجوع به ترکیب چوب دربان و چوب پاسبان و چوب نقیب شود.
- چوب موسی، چوب کلیم، عصای موسی کنایه از عصای کلیم است:
دم و کلک تو در بیان و بنان
گرچه بر خصم و دوست نفع و ضرست
غیرت روح عیسی است این لیک
خجلت چوب موسی آن دگرست.
انوری.
ایا دست تو وارث دست حاتم
و یا کلک تو نایب چوب موسی.
انوری.
رجوع به ترکیب چوب کلیم شود.
- چوب نقیب، چوب که گاه نقابت در دست نقیب باشد. یا متعلق به نقیب باشد.
|| مجازاً، بمعنی منع و دفع است. رجوع به ترکیب چوب پاسبان و چوب دربان و چوب منع و چوب چاووش شود.
|| آلت تأدیب از جنس چوب. ترکه. چوبدست از شاخه های نازک درخت که هنوز خشک نشده باشد و در تأدیب گناهکاران یا زدن حد بجای تازیانه بکار برند. شاخه های نازک که از درختان باز کنند، خاصه از درخت انار و بوته ٔ گل سرخ و بید و جز آن: و اگر اندر همه ناحیت گیلان کسی را دشنام دهد یا نبید خورد یا گناههای دیگر کند چهل چوب یا هشتاد چوب بزنند. (حدود العالم). هرکه... دزدی پیشه سازد اورا از چوب جلاد... چاره نبود. (سندبادنامه ص 326).
نه امروز است سودای جنون را ریشه در جانم
بچوب گل ادب کردی معلم در دبستانم.
صائب (از آنندراج).
یلوظ؛ چوبی که بدان زنند. مقمعه؛ چوبی که آنرا بر سر مردم زنند. (منتهی الارب).
- چوب ادب، چوب طریق. از طرف سلاطین شخصی در بلاد مأمور و معین میشد که هر کس ازاطوار و آداب برگردد و قدم کج گذارد او را چوب کاری کند. آن چوب را چوب طریق و چوب ادب گویند چه طریق بمعنی ادب هم آمده است:
نکو داند آن کس که دانشورست
که چوب ادب به ز لوح زرست.
قدسی (از آنندراج).
رجوع شود به ترکیب چوب طریق.
- چوب برای کسی داشتن، آماده ومهیای تنبیه کسی شدن. رجوع به چوبش در نم است شود.
- چوب به کف پایا پهلو شکستن، کنایه از بسیار زدن و تنبیه کردن است.
- چوب پیچ تیرگز، پیچیده و مغلوب تیرگز.
- چوب پیچ کردن، در معرض ضربات چوب قرار دادن.
- چوب تعلیم، چوبی که معلمان و کشتی گیران شاگردان و متعلمان را بدان ادب دهند و گاهی بجای آن دوالی نیز بکار دارند:
لنگ بر دوش چو آید بمیان مستان
چوب تعلیم بکف وای بجان مستان.
میرنجات (در تعریف کهنه سوار).
ما طریق رهنمائی از خرد آموختیم
چوب تعلیم از عصا دارد به کف استاد ما.
محسن تأثیر.
بهر حالت خدا بیچارگان را چاره گر باشد
عصای فهم کور از چوب تعلیم است طفلان را.
محسن تأثیر.
طفل اشکم بنشست ای مژه در مکتب چشم
چوب تعلیم بر این خونی ناپاک انداز.
طغرا (از آنندراج).
- || ترکه ای که معلم اطفال را بدان ادب کند. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء).
- || چوبی که در دست اطفال نوآموز دهند تا بر حرف گذارند و صفحه ٔ کتاب از اثر انگشت محفوظ دارند. (از غیاث اللغات).
- چوب تعلیمی، چوب که سوار مرکب را بدان ادب کند و آن را در عرف هند چهری گویند:
شاخ گل میگردد از تردستی آب و هوا
چوب تعلیمی اگر در دست خود دارد سوار.
صائب.
و نیز مترادف چوب حرفی:
در دویدن سر نپیچد مصرعه برجسته ام
خامه در علم سخن شد چوب تعلیمی مرا.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- چوب حاکم،چوب که حاکم بدان تأدیب کند:
کند سفله ٔ مست در کعبه قی
اگر چوب حاکم نباشد ز پی.
هاتفی (از آنندراج).
رجوع به چوب یاسا یا چوب یساق شود.
- چوب خدائی، جزا و سزا. (مجموعه ٔ مترادفات ص 109). انتقام الهی و جزا و سزایی که از پرده ٔ غیب بظهور آید:
کند حق ادب بنده ٔ بی ادب را
بود دار منصور چوب خدائی.
مخلص کاشانی (از آنندراج).
- امثال:
چوب خدا صدا ندارد هرکه خورد دوا ندارد، از صدا صوت و آواز اراده میشود. مراد آنکه هر کس سرانجام به جزای اعمال بد خود میرسد.
- چوب در آب بودن کسی را، چوب او در نم بودن:
به پیش قد تو تا سرکشیده بر لب جو سرو
ز عکس خویشتن او را هزاران چوب در آب است.
ملا کاشی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب چوبش در نم است شود.
- چوب سیاست، چوبی که معلمان وکشتی گیران شاگردان و متعلمان را بدان ادب دهند و گاهی بجای آن دوالی نیز بکار دارند. (آنندراج). ترکه ای که معلم اطفال را بدان ادب کند. (ناظم الاطباء):
معلم تا کی از چوب سیاست بی گناهی را
تن چون لوح سیمین تخته ٔ حرف جفا کردن.
رجوع به ترکیب چوب تعلیم شود.
- چوبش در نم است، یعنی اسباب شلاق و چوب زدن مهیا دارد و مقرر است که در خانه ٔ هر امیری چند بغل چوب در توی حوض میریزند و گناهکاران را بدان میزنند و معلمان مکتبی نیز همچنان چوبها را در نم نگاه دارند که چوب نمناک از زدن زود نمی شکند. و گویند «خوب چوبت در نم است » یعنی ترا خواهند زد و این را در مقامی گویند که مثلاً آمری کسی را پی کاری فرستد و او کار را سرانجام ندهد پس آمر غایبانه بر سر قهر آید و در آن زمان شخص ثالثی به آن کس بگوید که چوبت در نم است، یعنی ترا خواهند زد. (آنندراج).
- چوب شکستن بر چیزی، کنایه است از چوب زدن. آن مایه کسی را زدن که چوب بشکند:
درین درگاه عالی مانع بسیار می بینم
توان بپهلوی دربان شکستن چوب دربان را.
ناصر علی (از آنندراج).
- چوب طریق، از طرف سلاطین شخصی در بلاد معین و مأمور میشد که هر که از اطوار ادب برگردد او راچوبکاری کند آن چوب را چوب طریق گویند. (آنندراج). چوبی که در دست مأمور مخصوص دولت برای تأدیب بوده است:
بدسلوکی به عزیزان کهن سال مکن
که عصا چوب طریق است به کف پیران را.
اسماعیل ایما (از فرهنگ نظام).
رجوع به چوب ادب شود.
- چوب کسی را خوردن. رجوع به چوب خوردن شود.
- چوب یاسا، چوب یساق، چوبی بود که سلاطین ترک گناهکار را بدان میزدند و شرح آن در تاریخهای مغول مذکور است و الف دوم در کلمه اول اعرابی است و لفظی چنانکه ضابطه ٔ ترکی است و از این قبیل است مچلکا و قما که به الف نویسند و بفتح تنها خوانند از قبیل «های » مختفی فارسی. چوب حاکم:
ادب کردش اول بچوب یساق
بفرمود از گردنش تا بساق
بغیرت محاسن ز رویش سترد
در آن انجمن آبرویش ببرد.
هاتفی (از آنندراج).
- امثال:
چوب را از بهشت آورده اند،مراد از چوب ضرب بقصد تنبیه است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 106 و ج 2 ص 633).
چوب را به خر و گاو میزنند، نادان درخور تنبیه است. رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 1 صص 258- 259 و ج 2 ص 633 شود.
|| مجازاً، لاغر مثل چوب خشک، سخت لاغر. خشک اندام. لاغرتن. استخوانی. || مجازاً، ساکت و آرام مثل چوب خشک. صم بکم. بی حس و حرکت. ساکت و صامت. خاموش و بی جوش و خروش. فروبسته دم و خاموش. || تخته. تخته که از آن آلت موسیقی سازند:
مثال طبع مثال یکی شکافه زنست
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.
دقیقی.
|| در تداول عامه، واحد پول است در معاملات بازاری. و این اصطلاح بسته بمقدار معامله است.اگر معامله کلان باشد و در آن گفتگو از هزار (تومان) بود. یک چوب معادل یک هزار (تومان) است و در غیر این صورت مراد از یک چوب یک تومان است. چوق (در تداول عامه).


پیش تازی

پیش تازی. (حامص مرکب) عمل پیش تاز.

فرهنگ معین

تازی

(اِ.) سگ شکاری.

عرب، عربی، زبان عربی. [خوانش: (ص.)]

فارسی به عربی

تازی

عربی

فرهنگ عمید

تازی

عرب،
عربی،
(اسم، صفت) اسبی از نژاد عربی،

نوعی سگ شکاریِ بسیار دونده و تیزرو با بدن لاغر و پاهای دراز،


چوب

قسمت سفت و سخت زیر پوست درخت که در صنعت و ساختن اشیای چوبی به کار می‌رود،
* چوب خوردن: (مصدر لازم) [مجاز] کتک خوردن،
* چوب زدن: (مصدر متعدی)
کسی را با چوب کتک زدن،
[عامیانه، مجاز] قیمت گذاشتن و به فروش رساندن اجناسی از طریق حراج، حراج‌ کردن جنس،
* چوب شدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] خشک و ثابت شدن،
* چوب شفت: چوب‌دستی کلفت ناتراشیده،

مترادف و متضاد زبان فارسی

تازی

عرب،
(متضاد) عجم، تازیک، عربی، زبان‌عربی،
(متضاد) پارسی، سگ‌شکاری،
(متضاد) سگ گله، سگ معلم

فرهنگ فارسی هوشیار

تازی

کسی که در عربستان میماند، عربی

تعبیر خواب

چوب

چوب در خواب دیدن، نفاق است و بعضی از معبران گویند: چوب در خواب مردی است که در نفاق است. اگر بیگانه به وی دهد آن کس با وی نفاق کند و چوب کج در خواب دیدن، تاویل آن در خواب، چون تاویل چوب راست است. اگر چوب کج بود، که سوختن را شاید، مرد منافق است و دروغگو. - محمد بن سیرین

معادل ابجد

چوب تازی

429

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری